۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

تاب خوردن بر طناب تاب


کودک بودم و جهان اطرافم مناسبات ساده ای داشت. مفهوم مرگ برایم وحشت از گریه های مادرم بود در مرگ پدرش. مادرم روزنامه خوان بود و صفحه حوادث نیز از صفحات مورد علاقه اش. گاهی بلند می خواند از سرقت، از دزدی ، از قتل. لابد برای پدرم. اما گوش من ناگذیر از شنیدن بود و ذهن کودکیم در جستجوی پاسخ. واژه ای زیاد تکرار می شد. طناب دار. در فیلم هم دیده بودم که دار چگونه بر پا می شود و چگونه جان می ستاند. اما در باورم نمی گنجید. مگر می شود که تکه ای طناب که با آن می شود بازی کرد، می شود آن را کشید و مسابقه داد، می شود با آن تاب بست و تاب خورد، جان بستاند؟


آن روز ظهر تابستان، با برادر و پسر عمه ام بازی می کردیم. پدر و مادرم در خواب ظهرگاهی بودند و ما در تدارک یک بازی ملهم از دنیای آدم بزرگها. دنیای آدمهایی که ظهرها، وقتی که خورشید به روشنی تمام می تابید، می خوابیدند. تکه طناب حلقه شده را به شاخه درخت بستم و از چهار پایه بالا رفتم و حلقه را به گردن انداختم. به پسر عمه ام گفتم: بکش. و کشید. ارتفاع سقوطم زیاد نبود. دنیا دور گردنم تنگ شد. بی اختیار دستم به طرف حلقه رفت و آن را محکم کشید. پاهایم را به شدت تکان می دادم. فریادم خفه شده بود و چشمانم خیس بود. گلویم به شدت می سوخت. پوستم گردنم کشیده شده بود و درد می کرد. دنیای دور و برم به شدت جابجا می شد و طرح مبهمی داشت. پسر عمه ام در یک لحظه روشن بینی با قدرتی شگرف پاهایم را محکم گرفت و مرا بغل کرد. فرصت کردم که حلقه را باز کنم و با هم بر روی زمین افتادیم. صدای برادرم را می شنیدم که داد می زد و من وحشت زده و بی پناه گریه می کردم. پدر و مادرم سراسیمه سر رسیدند. من در آغوش پدرم آرام گرفتم و مادرم گریستن آغاز کرد. کم کم داشتم از دنیای بی رحم آدم بزرگها سر در می آوردم. آن بازی کودکانه به من فهماند که دنیای آدم بزرگها چقدر می تواند خشن و بی رحم باشد. دنیایی که با طنابی که می توان با آن تاب بست و تاب خورد، دار می بندد و تاب خوردن جسم محکومی را به نظاره می نشیند.

پی نوشت: با تشکر از وبلاگ غرش برای پیشنهاد بازی وبلاگی: اعدام بازی نیست، ستاندن جان است