۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

نامه ای به کودک فردایم ( بازی وبلاگی چه می خواهیم )


بازی شروع شد و من بدون آنکه دعوت شوم شروع به بازی کردم. همیشه زندگی برایم بازی بی دعوتی بود، که در متنش قرار داشتم. باید بازی می کردم. با تمام وجود. با پوست و استخوان. و من در زمانی پا به عرصه گیتی نهادم و زندگی کردم، که حوادثی سخت از سر کشور و مردم گذشت. انقلاب و جنگ . دو رویدادی که در هر جامعه ای روی دهد، اثراتی شگرف بر نسلهای درگیر این حوادث و نسلهای بعد خواهد داشت. و من بی آنکه بخواهم، موش آزمایشگاهی پدرم و هم نسلانش شدم. دلگیر نیستم از او. ولی کاش برایم می نوشت، که چه می خواست، گر چه امروز با افسوس به من نگاه می کند و با تلخی می گوید: ما این را نمی خواستیم. و من فکر می کنم، که او وقتی که شبها با دوست صمیمیش، پا بر زمین می کوفت و در کوچه های شب فریاد می زد، مردم مسلح شوید، آن زمان هم، فقط می دانست که : ما این را نمی خواهیم. و امروز، باز در آستانه ی فصلی دیگر از تاریخ این مردم ایستاده ام و نگاه می کنم به پنجره ای که منظره اش را من و هم نسلان من خواهیم ساخت. و نگاه می کنم به چشم اندازی که فرزندان من خواهند دید. و تنم می لرزد از قضاوتی که فرزند نداشته ام و فرزندان نداشته ی دیگران در مورد ما می کنند. این نامه ای است به آن فرزند نداشته، که بداند، پدرش چه آرزوهای کوچکی داشت و مجبور بود چه بهای گزافی بپردازد.
فرزندم سلام. نمی دانم که به دنیا خواهی آمد یا نه . نمی دانم که این نامه را می خوانی یا نه. نمی دانم که تورا خواهم داشت. تورا در آغوش خواهم کشید. تو را خواهم بوسید یا نه. فرزند عزیزم، پدرت آدم بزرگی نبود. ولی آدم کوچکی هم نبود. هیچ وقت دلش نمی خواست که آنچه را خود تجربه کرده بود، تو تجربه کنی. پدرت نمی خواست تو تحقیر شوی. برای هر خواسته کوچکت. برای هر رویای شیرینت. پدرت زندگی را دوست داشت. او باور داشت که زندگی را می شود زیبا تر دید. می شود زیبا تر بود. می شود عشق ورزید . می شود دوست داشت.
عزیز دلم، من دوست دارم که تو بی ترس از من، ترس از معلم، ترس از اجتماع، ترس از فامیل، ترس از اسم و رسم، ترس از حکومت، ترس از دین، ترس از خدا، دوست دارم بدون ترس از تحقیر زندگی کنی. پدرت تمام این ترسها را تجربه کرد. پدرت در کودکی جنازه اقوامش را دید که نه به مرگ طبیعی، که به ترکش موشک کشته شدند. پدرت ، پدرش را دید که گریه می کرد و تکه های بدن مادرش را از روی در خت اکالیپتوس باغچه حیاط پدرش جمع می کرد. فرزندم، پدرت هنوز هم در آغاز دهه چهارم زندگیش، وقتی می خواهد از کودکیش بگوید، گریه می کند. عزیزم، من نمی خواهم تو گریه کنی.
فرزند ندیده ام، پدرت بازیگر خوبی بود. او مجبور بود دو زندگی داشته باشد. او دو فرد بود. یکی آنکه در اجتماع بود و یکی آنکه در خلوتش بود. یکی آنکه اجتماع دوست داشت باشد و یکی آنکه خودش دوست داشت. یکی آنکه برایش زندان بود و یکی آنکه بهشتش بود. پدرت از یکی از آن دو فرد، بدش می آمد. یکی از آن دو فرد او را تحقیر می کرد. به او سرکوفت میزد. به او می گفت که ببین، من قدرتی ورای تو دارم. تو را مجبور می کنم که آنچه باشی که نمی خواهی. ولی آن فرد دیگر، آنکه دوستش داشت، سر به عصیان بر می داشت. نمی خواست تحقیر شود ولی گاه حقیقت بی رحم تر از آن بود که باور داشت. نمی توانست با همه و هر جایی مبارزه کند. گاهی مجبور می شد، بخزد به یک گوشه و پناه ببرد به تنهایی. دل بندم، من نمی خواهم که تو دو شخصیت داشته باشی.
عزیزم، راستش را بخواهی، نمی دانم دختری یا پسری. نمی خواهم بترسانمت ولی اگر دختر هستی، باید بدانی که من در اجتماعی زندگی کردم، که پر از تبعیض بود. و این تبعیض برای یک دختر به مراتب وحشتناک تر. من نمی خواهم که تو در این تبعیض رشد کنی. نمی خواهم تلخی رقابت استعداد و تبعیض را تجربه کنی.
آه فرزندم، انگار شده ام مثل پدرم و مدام از آنچه نمی خواهم می گویم. عزیز دلم، تمام آنچه گفتم، در یک کلام خلاصه می شد و آن تحقیر بود. اگر روزی من تصمیم به ازدواج گرفتم و اگر روزی، من و مادرت، تصمیم گرفتیم که تو را به این دنیا دعوت کنیم، می خواهم بدانی، من آینده ای را تجسم می کنم، که من و تو آزاد باشیم تا آن گونه که خود می خواهیم، زندگی کنیم و زندگی را بسازیم. دنیایی که تو در آن به خاطر آن چه فکر می کنی، آنچه انجام می دهی و آنچه انتخاب می کنی، تحقیر نشوی. می خواهم بدانی، پدرت، چنین دنیایی برای تو می خواست. حتی اگر ساختن چنین دنیایی در توان دستانش نبود.

۱۶ نظر:

  1. نامه ات را خواندم من مشابه این نامه را برای پسرم نوشتم پسری که به خاطر همه چیزهایی که گفتی باید دور از وطنش زندگی کنه چون نمیخواد تحقیر بشه اما این درد مشترک را ایا درمانی هست ؟!من امیدوارم چون به پسرم قول دادم! روزی برمیگردیم روزی که همه در اغوش وطن فارغ از خط قرمزها ایرانمان را پاس داریم پس باید تا انروز صبورانه به انتظار بنشینیم
    چه بی تابانه میخواهمت ای دوریت ازمون نلخ زنده بگوری شاملو

    پاسخحذف
  2. واقعا قابل تحسین هست ، من و همسرم بچه دار نمیشم به همون دلایلی که تقریبا شما مطرح کردید ، نمیدونم بگم خوشحالم یا ناراحت که میبینم کسایی هستن که مثل ما فکر میکنند، چون هر دفعه که دلیل بچه دار نشدنم را برای کسی توضیح میدم ، هیچ کس درکمون نمیکنه و اون رو به حساب مسئولیت ناپذیری ما میگذاره.
    هر دفعه که میشنوم نوزادی به دنیا اومده به جای شادی ، ناراحت میشم ، به خاطر اینده ای که این بچه پیش رو خواهد داشت، ناراحتم.
    اتفاقا دیشب تو bbc سایتی رو معرفی کرد که میتونید نامه ای بنویسید و ایمیلی بهش بدید که در آینده سر موقع به اون ادرس ایمیل میشه ، تو فکر بودم همچین کاری رو بکنم ، وقتی نامه شما رو دیدم ، تصمیم گرفتم این کار رو بکنم و وقتی که فرزندم گلایه از فاصله سنیم کرد ، دلیلش رو بفهمه .

    پاسخحذف
  3. به راستی تا کی؟
    این چه فرجام شومی است كه ایران و ایرانی بدان گرفتار است؟
    آخر به کدامین گناه ؟!!!

    پاسخحذف
  4. سلام
    خیلی جالب بود و منو به فکر واداشت که متنی بنویسم
    میتونی توی وبلاگم بخونی
    من میخوام اینو به بالاترین بفرستم ولی نمی تونم میشه کمکم کنی

    پاسخحذف
  5. دوست عزیز، یکتای گرامی، امیدوارم که آرزوی شما، روزی دیگر یک آرزو نباشد. به امید آن روز

    پاسخحذف
  6. دوست خوبم ای تی، بعضی وقتها انسانهای دیگر درک درستی از افکارمان ندارند ولی من به شخصه به احساس شما احترام می گذارم

    پاسخحذف
  7. دوست ناشناسم، به گناه ایرانی بودن

    پاسخحذف
  8. علی عزیز، به بالاترین، ارسال شد مطلبتان: http://balatarin.com/permlink/2009/10/16/1801000

    پاسخحذف
  9. کیان عزیز سلام
    ممنون از لطفی که در حق من کردی
    نمی دونی وقتی لینک خودمو توی بالاترین دیدم چقدر خوشحال شدم
    تازه داغ هم شده بود باورم نمیشه
    کیان جان میدونی چه جوری می تونم دعوت نامه بالاترین رو بگیرم که دیگه مزاحم تو نشوم
    اگه راهنماییم کنی ممنون می شم

    پاسخحذف
  10. علی عزیز، امکان دعوت کاربران جدید، مدتی است که از سیستم بالاترین حذف شده. تا موقعی که فعال بشه باید صبر کنی. اون موقع می تونم برات دعوت نامه بفرستم

    پاسخحذف
  11. ممنونم کیان جان
    خدا بهت اجر بده

    پاسخحذف
  12. سلام کیان جان
    ما باز هم مزاحم تو شدیم
    من یه مطلب جدید توی وبلاگم گذاشتم میخواستم اگه ممکنه اون رو به بالاترین بفرستی
    بازم ازت ممنونم
    ایشالا این دعوت نامه بالاترین راه بیفته و من مزاحم تو نشم
    راستی من لینک وبلاگ تو رو توی پیوند های خودم گذاشتم اگه اشکالی نداره شما هم آدرش بلاگ منو به پیوند هات اضافه کن
    با تشکر

    پاسخحذف
  13. من فکر میکنم که آینده سیاسی اجتماعی فرزند اصلا در دست پدرش نیست. وگرنه همیشه همه چیز ایده آل بود.
    نامه تون جالب بود. با یم نکاتی از اون موافقم

    پاسخحذف
  14. با سلام در مورد اینکه ناخواسته اومدی در دنیایی که همه چیزش خوبیش با بدی وسلامتش با بیماری وزیبایش بازشتی پوشیده شده وخیلی ازاین مطالب می تونی بنویسی --بگم برات عزیز دلم که حالا که اومدی روزی زمین مثل حضرت ادم که اونم بخاطر یه اشتباهی که کرد رو.زی زمین هبوط کرد وحالا ماها که فرزندان اون هستیم اومدیم روی ارض -همون ارضی که خیلی ها قبل از ما اومدن وخیلیهاشون گلایه کردن برای فرزندان بعدشون ورفتن وفرزندان اونها هم دیگه اسمی براشون نیست ودر فراموشخانه زمین به فراموشی سپرده شده اند بادت نره که فرزند شما چه پسر وچه دختر اگر این حق رو بهش دادیم که زندگی کنه راهش رو خودش انتخاب میکنه وبدانیم هیچ کسی بدون دعوت روی کره ارض پا نمی گذاره دعوت میشی وخدایی که تو رو بهتر از خودت می شناسه دعوتت کرده---راستش می خوام برم سر کار .امروز جمعه است وبه پسرم می خواهم بگویم که پسرم درس بخون تا بتونی جمعه ها رو پیش زن وزندگیت باشی ومثل من جمعه هم برای دوریال نری سر کار--راستش بیشتر میخواستم بگم پدرم جانباز شد در جبهه های گرم جنوب-دوتا داییم بخاطر این کشور در جبههای جنوب شهد شهادت را با تمام وجود نوشیدند ودایی دیگم جانباز شد وپایش را در جبهه های جنوب به امانت گذاشت وحال چه بگویم او باید به پسر ودخترش چه بگوید--راست زبان به گلایه باز کند وبگوید.http://mojtaba2010m.blogsky.comاین وب لاگ منه یه سری بهم بزن بیشتر با هم به دوستیم

    پاسخحذف