بازی شروع شد و من بدون آنکه دعوت شوم شروع به بازی کردم. همیشه زندگی برایم بازی بی دعوتی بود، که در متنش قرار داشتم. باید بازی می کردم. با تمام وجود. با پوست و استخوان. و من در زمانی پا به عرصه گیتی نهادم و زندگی کردم، که حوادثی سخت از سر کشور و مردم گذشت. انقلاب و جنگ . دو رویدادی که در هر جامعه ای روی دهد، اثراتی شگرف بر نسلهای درگیر این حوادث و نسلهای بعد خواهد داشت. و من بی آنکه بخواهم، موش آزمایشگاهی پدرم و هم نسلانش شدم. دلگیر نیستم از او. ولی کاش برایم می نوشت، که چه می خواست، گر چه امروز با افسوس به من نگاه می کند و با تلخی می گوید: ما این را نمی خواستیم. و من فکر می کنم، که او وقتی که شبها با دوست صمیمیش، پا بر زمین می کوفت و در کوچه های شب فریاد می زد، مردم مسلح شوید، آن زمان هم، فقط می دانست که : ما این را نمی خواهیم. و امروز، باز در آستانه ی فصلی دیگر از تاریخ این مردم ایستاده ام و نگاه می کنم به پنجره ای که منظره اش را من و هم نسلان من خواهیم ساخت. و نگاه می کنم به چشم اندازی که فرزندان من خواهند دید. و تنم می لرزد از قضاوتی که فرزند نداشته ام و فرزندان نداشته ی دیگران در مورد ما می کنند. این نامه ای است به آن فرزند نداشته، که بداند، پدرش چه آرزوهای کوچکی داشت و مجبور بود چه بهای گزافی بپردازد.
فرزندم سلام. نمی دانم که به دنیا خواهی آمد یا نه . نمی دانم که این نامه را می خوانی یا نه. نمی دانم که تورا خواهم داشت. تورا در آغوش خواهم کشید. تو را خواهم بوسید یا نه. فرزند عزیزم، پدرت آدم بزرگی نبود. ولی آدم کوچکی هم نبود. هیچ وقت دلش نمی خواست که آنچه را خود تجربه کرده بود، تو تجربه کنی. پدرت نمی خواست تو تحقیر شوی. برای هر خواسته کوچکت. برای هر رویای شیرینت. پدرت زندگی را دوست داشت. او باور داشت که زندگی را می شود زیبا تر دید. می شود زیبا تر بود. می شود عشق ورزید . می شود دوست داشت.
عزیز دلم، من دوست دارم که تو بی ترس از من، ترس از معلم، ترس از اجتماع، ترس از فامیل، ترس از اسم و رسم، ترس از حکومت، ترس از دین، ترس از خدا، دوست دارم بدون ترس از تحقیر زندگی کنی. پدرت تمام این ترسها را تجربه کرد. پدرت در کودکی جنازه اقوامش را دید که نه به مرگ طبیعی، که به ترکش موشک کشته شدند. پدرت ، پدرش را دید که گریه می کرد و تکه های بدن مادرش را از روی در خت اکالیپتوس باغچه حیاط پدرش جمع می کرد. فرزندم، پدرت هنوز هم در آغاز دهه چهارم زندگیش، وقتی می خواهد از کودکیش بگوید، گریه می کند. عزیزم، من نمی خواهم تو گریه کنی.
فرزند ندیده ام، پدرت بازیگر خوبی بود. او مجبور بود دو زندگی داشته باشد. او دو فرد بود. یکی آنکه در اجتماع بود و یکی آنکه در خلوتش بود. یکی آنکه اجتماع دوست داشت باشد و یکی آنکه خودش دوست داشت. یکی آنکه برایش زندان بود و یکی آنکه بهشتش بود. پدرت از یکی از آن دو فرد، بدش می آمد. یکی از آن دو فرد او را تحقیر می کرد. به او سرکوفت میزد. به او می گفت که ببین، من قدرتی ورای تو دارم. تو را مجبور می کنم که آنچه باشی که نمی خواهی. ولی آن فرد دیگر، آنکه دوستش داشت، سر به عصیان بر می داشت. نمی خواست تحقیر شود ولی گاه حقیقت بی رحم تر از آن بود که باور داشت. نمی توانست با همه و هر جایی مبارزه کند. گاهی مجبور می شد، بخزد به یک گوشه و پناه ببرد به تنهایی. دل بندم، من نمی خواهم که تو دو شخصیت داشته باشی.
عزیزم، راستش را بخواهی، نمی دانم دختری یا پسری. نمی خواهم بترسانمت ولی اگر دختر هستی، باید بدانی که من در اجتماعی زندگی کردم، که پر از تبعیض بود. و این تبعیض برای یک دختر به مراتب وحشتناک تر. من نمی خواهم که تو در این تبعیض رشد کنی. نمی خواهم تلخی رقابت استعداد و تبعیض را تجربه کنی.
آه فرزندم، انگار شده ام مثل پدرم و مدام از آنچه نمی خواهم می گویم. عزیز دلم، تمام آنچه گفتم، در یک کلام خلاصه می شد و آن تحقیر بود. اگر روزی من تصمیم به ازدواج گرفتم و اگر روزی، من و مادرت، تصمیم گرفتیم که تو را به این دنیا دعوت کنیم، می خواهم بدانی، من آینده ای را تجسم می کنم، که من و تو آزاد باشیم تا آن گونه که خود می خواهیم، زندگی کنیم و زندگی را بسازیم. دنیایی که تو در آن به خاطر آن چه فکر می کنی، آنچه انجام می دهی و آنچه انتخاب می کنی، تحقیر نشوی. می خواهم بدانی، پدرت، چنین دنیایی برای تو می خواست. حتی اگر ساختن چنین دنیایی در توان دستانش نبود.