یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد. هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ، دیگری هم بود . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم . از دارایی ،از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن . و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم . هنر نبودن دیگری !
تک تک مان سرباز اهوراییم . فرزندان پاکی و نور ، دانش و فرهنگ. ولی افسوس که آن دیگری نمی فهمد . نمی خواهد بفهمد . تقصیری هم بر گردنش نیست . اگر می فهمید که می شد خود ما . یحتمل عامل اهریمنی است . نباشد بهتر است. همچون داستانهایمان که سیاه و سفید است . نبرد لا یزال روشنی و تاریکی ، اهورا و اهریمن .
و ما در چنبره این نبودن ها و نبودن ها و نبودن ها ، محکوم به تکراریم و تکرار . تکرار تجربه آن دیگری که خود را با نبودنش محروم کرده ایم. کاش اینگونه ذهن کودکان را نمی آلودیم .
سلام آقای دهنمکی . مرا نمی شناسی ولی مهم نیست . آقای دهنمکی ، نمی دانم در پرسش نامه های مختلفی که در هر اداره و ارگانی باید پر کنی جلوی عبارت شغل چه می نویسی ؟ کارگردان ؟ سر دبیر ؟ مسئول ستاد ؟ مدعی العموم ؟ ... نمی دانم ، مهم هم نیست . فقط میدانم آنچه می نویسی با چماق رابطه ای ندارد . آقای دهنمکی ، می گویند کارگردانید . می گویند فیلم می سازید . می گویند می خندانید . می گویند خوب می فروشید . آقای دهنمکی ، یادتان هست ؟ مدت زیادی نگذشته از زمانی که شما میزدید و میشکستید و می سوزاندید هر آنچه را دوست نداشتید و دوست نداشتند. آن زمان هم در هر بلوایی شما کارگردان بودید . آن زمان هم شما فیلم می گرفتید . آن زمان هم می حنداندید . و آن زمان هم خوب می فروختید.
آقای دهنمکی ، مهم نیست . هرگز مهم نیست . هیچ گاه مهم نبوده . مهم اینست که می فروشید . خوب هم می فروشید . می خندانید و خوب هم می خندانید . جنگ را چنان تصویر کرده اید که انگار نمایش نامه ی کمدی و ساده لوحانه ای بود که کودکان مدرسه ای بازیگران آنند.
آقای دهنمکی ، اما جنگی که من دیدم حکایت خنده نبود . حدیث درد بود و گریه . جنگی که من تجربه کردم ، ترس برادرم بود از آژیر قرمزی که روزانه بود . جنگی که من دیدم گریه های مادرم بود هنگام بمباران ، که نمی دانست پدرم می آید یا نه ؟ جنگی که من دیدیم کابوسهای خونین خودم بود . جنگی که من دیدم ترس پدرم بود از جان ما ، که فکر می کردیم آغوشش امن ترین جای دنیاست . جنگی که من دیدم ناله های عمویم بود که ترکش خورده بود .
آقای دهنمکی بخند . دیگران را هم بخندان . دلگیر نیستم . هر چند که بر زخم من می خندی . اما شنیده ام که کودکان شهرم را به تماشای جنگی که تو به تصویر کشیده ای می برند. می ترسم باور کنند که جنگ همین خنده و شوخی های کوچه بازاری است . آقای دهنمکی ، جنگی که در ذهن یک کودک میگذرد بسیار ناجوانمردانه تر و کثیف تر از جنگ در ذهن یک سرباز است . حکایت سرباز ، حکایت فشنگ است و تفنگ و مرگ و محیطی که بر خطر آن آگاه است . اما داستان کودک ، بازی معصومانه ای است که به صفیر بمب و موشک به هم می پیچد.
آقای دهنمکی ، من به چشم خویش ، زبانه آتش انفجار را دیده ام . من به چشم خویش ستون دود را دیده ام . من به چشم خویش اجساد خونین دیده ام . من به چشم خویش تن بی سر پدر بهترین دوستم را دیده ام که جان می کند . من به چشم خویش تن تکه تکه شده مادر بزرگم را دیده ام . من به چشم خویش پرنده آهنینی دیدم که تخم مرگ بر شهرم می پاشید. من به چشم خویش گریه دیدم . آوار دیدم . ترس دیدم . مرگ دیدم. آقای دهنمکی ، آن زمان ، چشمان من فقط ده سال داشت.
آقای دهنمکی ، هیچ وقت نمی توانید تصور کنید که چه حالی داشتم وقتی که پدرم تنش را سپر ما کرده بود تا ما را از گزند گلوله حفظ کند. اعتمادی که به بازوانش داشتم و ترسی که از نبودنش . آقای دهنمکی بغض گلویم را گرفته است . دیگر نمی توانم بنویسم ولی شما بخند . دیگران را هم بخندان .
سینما آزادی . سر در باجه فروش بلیط این نوشته به چشم می خوره : بلیط فیلم اخراجی ها فقط برای سانس ویژه ساعت یک شب موجود است . لطفا سوال نفرمایید.بلیط وقتی همه خوابیم رو می خرم . طبقه پنجم ، سالن هفت ، شروع فیلم و من که در صندلی فرو میرم . تنم میلرزه . عصبی می شم . حس خفقان دارم . احساس می کنم چیزی که می بینم حدیث نفس بیضایی است . احساس می کنم که این فیلم عصیان زده یک بیانیه است . بیانیه ای بر علیه سینما . و من با این بیانیه احساس همدلی می کنم . سینمایی در چنبره پول و قدرت . سینمایی گرفتار سطح . سینمایی که هنرمند رو زیر آوارهای تنش خرد می کنه . سینمایی رو که مسخ کردن و ذاتش رو زیر انبوهی از سفارش از بین بردن . فیلم روایت ساخته شدن یک فیلمه و سقوطش به سمت ابتذال . فیلمی که همه چیزش رو یکی یکی ازش می گیرن ! بازیگرش ، کارگردانش و داستانش . و در آخر تنها پوسته ای بی اصالت از اون باقی می مونه . تهیه کننده ای که در به در به دنبال سرمایه گذاره . و سرمایه گذاران بی اصالتی که هر یک چیزی رو به فیلم تحمیل می کنن ، تا فیلم رو بیشتر به سلیقه تماشاگر عام و گیشه نزدیک کنن . و نماهایی بی رنگ از سینمایی سوخته که گاه و بی گاه در قاب تصویر دیده میشه . و نوشته ای که بر روی تکه کاغذی به چشم می خوره. این سینما به فروش میرسد . فیلم در پایان در ذهن کارگردان و نویسنده و بازیگری که بر سوگ اون نشستن به پایان میرسه . و من هنوز در صندلی خودم فرو رفتم . د ختری در کنارم از روی صندلی بلند میشه و در حالی که کاپشن سبک بهاریش رو می پوشه به پسر همراهش می گه : کاش بلیط اخراجیها گیرمون می اومد !
خلاصه داستان: تهیه کننده فیلمی که شاهد صحنه و پشت صحنه اش هستیم، پس از گذشت یک سوم از ساخت، سوپراستاری (حسام نواب صفوی) را به جای بازیگر تازه کار و از تئاتر آمده (علیرضا جلالی تبار) به کارگردان (هدایت هاشمی) تحمیل می کند. کارگردان مخالف است اما مجبور است بپذیرد. صحنه های گرفته شده بار دیگر با بازیگر جدید تکرار می شود. چندی بعد تهیه کننده بازیگر زن تازه کار و بی استعدادی (شقایق فراهانی) را به دلیل اینکه همسرش تقبل کرده بخش اعظمی از مخارج را بپذیرد به جای بازیگر زن حرفه ای فیلم (مژده شمسایی) به کارگردان تحمیل می کند. کارگردان مجبور است قبول کند. صحنه های گرفته شده بار دیگر فیلمبرداری می شود تا اینکه ...
جناب کاندیدای محترم ریاست جمهوری ، آری خود شما ، با شما هستم ! شما که قرار است چهار سال به نام من سخن بگویید ، اندکی وقت برای من دارید؟ اطمینان داشته باشید زیاد وقتتان را نمی گیرم. می دانم سرتان شلوغ است . کمپین ، دیدار ، سخنرانی ، مصاحبه ، جلسه ، قول و قرار ... میدانم دو ماه بیشتر نمانده . می دانم که وقت تنگ است . ولی یک لحظه گوش کنید لطفا . فقط یک لحظه . متاسفید ؟ نمی توانید گوش کنید ؟ نروید . سرتان را پایین انداختید و رفتید . حیف شد ، من یک رای داشتم که می توانستم به شما بدهم . بی خیال . خدا نگهدار . انگار علاقه مند شدید . گفتید می توانید کمی برنامه هایتان را جابجا کنید ؟ ولی سریع بگویم ؟ باشد . من که گفتم زیاد وقتتان را نمی گیرم .
جناب کاندیدای محترم ، هیچ می دانید که شما جزو بیست نفری هستید که از دو هزار نفر دیگر خوشبخت ترند ؟ همان دو هزار نفری که از بیست هزار نفر دیگر خوشبخت ترند . همان بیست هزار نفری که از دو میلیون نفر دیگر خوشبخت ترند و همان دو میلیونی که از هفتاد میلیون نفر دیگر خوشبخت ترند . شما جزو همان بیست نفری هستید که صلاحیتشان را تائیید می کنند. جناب کاندیدا نمی دانید این تائید صلاحیت چه چیز خوبیست . آخر شما را همیشه تایید کرده اند . مثل ما مردم عادی نبودید که برای درس خواندن و کار کردن هم باید گزینش می شدیم . آه ! بگذریم .
جناب کاندیدای محترم ، وعده های زیادی می دهید . از آزادی های اجتماعی و سیاسی می گویید . رونق اقتصادی را وعده می دهید . می گویید که قانون را باید رعایت کرد . عدالت اجتماعی هم از نظرتان پنهان نمی ماند . می خواهید که با دنیا در صلح و دوستی و احترام متقابل زندگی کنید . نمی دانید اینها را که در ذهنم کنار هم می چینم ، چه بهشتی را مجسم می کنم . چقدر حرفهای شما به ایده آلهای من نزدیک است . نمی دانید چقدر دوست دارم حرفهایتان را باور کنم . ولی نمی دانم که چرا نمی توانم . دیگر اعتمادی برایم نمانده است که تقدیمتان کنم . ناراحت نشوید . اما به من هم حق بدهید . می دانید چقدر تا به حال وعده داده اند و محقق نشده ؟ تا کی باید اعتماد کنم ؟ باور کنید من انسان خوشبینی هستم . ولی خوشبینی هم حدی دارد . نمی خواهم دوباره سرخورده شوم . درک می کنید ؟
جناب کاندیدای محترم ، پیشنهادی برایتان دارم . بگویید چه کارهایی را واقعا می توانید انجام دهید . البته من نمی توانم به راحتی باور کنم . برایم توضیح دهید که چگونه این کار را می کنید ؟ برنامه بدهید . می توانید یک کابینه سمبلیک تشکیل دهید که برنامه های خود را در هر زمینه ای ارائه دهند. در هر صورت من باید بدانم که شما در سال نود و دو ، مرا به کجا خواهید رساند. این کار باعث می شود که من دقیقا بدانم شما می خواهید چگونه رئیس جمهوری باشید و از طرفی نیز ، کمتر می توانید با کلی گویی از زیر مسئولیت شانه خالی کنید.
جناب کاندیدای محترم نمی دانم شما چه تصمیمی می گیرید . ولی من تصمیم خودم را گرفته ام . ناراحت نشوید ، من از ترس رئیس جمهور شدن احمدی نژاد ، چشم بسته ، به شما رای نخواهم داد. لطفا به جای وعده های نامفهوم ، برنامه اجرایی ارائه دهید.
آقای رئیس جمهور ! در تقویم غیر رسمی ایرانیان ، در تقویمی که در ذهنهای نا خود آگاه ، نه بر اوراق هفت رنگ سررسیدهای اهدایی مدیران نقش بسته ، در تقویمی که مناسبتهایش را از فرهنگ سینه به سینه اجدادی ما وام گرفته است ، همان تقویمی که سیزده و یلدا و چهارشنبه سوری دارد ، امروز اولین روز کاری بعد از تعطیلات نوروزی است . آقای رئیس جمهور ، امسال چهارمین سالی است که نوروز را در حالی گذراندیم که شما رئیس جمهور بودید. شما آخرین روزهای ریاست جمهوری دوره نهم را می گذرانید . آقای رئیس جمهور ، من نیز آخرین روزهای ریاست جمهوری شما را می گذرانم . نمی دانم گاهی به گذشته نگاه می کنید یا نه ولی جناب رئیس جمهور هدف من شما نیستید . بیایید با هم به زندگی من نگاه کنیم . موافقید ؟ جناب رئیس جمهور من از نسلی هستم که گاهی آن را سوخته می نامند . در خانواده ای به دنیا آمدم که خاستگاه آن طبقه متوسط بود. من برادر دوقلوی انقلابی هستم که حاصل افکار پدرانمان بود. جنگ از اولین کلماتی بود که آموختم . هنوز اولین قدمهای لرزانم را بر نداشته بودم که پناه گرفتن در پناهگاه را برای حفظ جان یاد گرفتم . جناب آقای رئیس جمهور ، من سالهای کودکیم را تجربه میکردم . اسباب بازی هایم فرسوده می گشت و دیگر جایگزین نمی شد . جنگ همه چیز زندگی ما را بلعیده بود. قفسه های فروشگاهها نیز پر از حسرت دیروز بود . بدن طماع جنگ هر آنچه را در سبد هزینه های خانواده پدرم وجود داشت ، خورده بود . تنها چیزی را که پدرم هیچگاه اجازه خروجش را از این سبد نداد ، کتاب بود . از نشانه های طبقه متوسط فقط همین مانده بود . اسباب بازی دیگر کالایی لوکس بود . پدرم برایم ابزار خرید . خودم با چوب و قوطی شیر خشک و آرمیچر ، اسباب بازی می ساختم . یک روز غول جنگ خوابید و دیگر بیدار نشد . من در سالهای پایان کودکی و سر آغاز نوجوانی بودم . عصری آغاز گشته بود که عصر سازندگی نام داشت . عصر سد و نیروگاه . زندگی به سرعت در حال تغییر بود . هم چنان که تلویزیونهای سیاه و سفید جای خود را به تلویزیونهای رنگی می داد ، بازارها نیز رنگ میگرفت . دوران تمایز و تفاخر نوکیسه گان شروع شده بود. دوران جابجایی یقه های چرک و ریشهای نامرتب و صورتهای نشسته با یقه های سپید ولی بسته . ریشهای آنکادر شده و جلسات مداوم مدیران. طبقه متوسط برای احیای هویت خویش تلاش می کرد. من وارد دانشگاه شدم . دوران آرمان در زندگی من آغاز گشته بود . آزادی و دموکراسی . طبقه متوسط به پا خاسته بود . عصری آغاز شد که شعارهایش توسعه سیاسی بود . فضای کوتاه و رویایی لذت بخش بود . همچون یک خواب شیرین نیمروز . جامعه متولد شد . اولین روزنامه جامعه مدنی ایران . روزنامه پشت روزنامه متولد می شد و کتاب پشت کتاب . زمان برای مطالعه کوتاه شده بود . می خواندی و بحث میکردی ، بحث می کردی و می خواندی . اولین بار بود که بعد از سالها تحقیر ، طبقه متوسط طعم پیروزی را می چشید. این شیرینی دولت مستعجل بود ، که به بستن و شکستن انجامید . طبقه متوسط مبارزه می کرد . برای از پا نیافتادن . روزنامه بسته می شد ولی صدایی از جایی دیگر ادامه می داد . من نیز تن به افسردگی و واخوردگی سیاسی می سپردم. آقای رئیس جمهور ، سرخورده از سیاست بی پدر و مادر ، سر به بیابان گذاشتم . پا به پروژه هایی گذاشتم دردل بیابانهای سرزمینم جریان داشت. من کار میکردم و کار میکردم . شما رئیس جمهور شدید . بسیاری از دوستانم از ایران رفتند . در دل کویر ، با خود گفتم من برای ایران چه کردم ؟ از پدرم هیچ توقعی نداشتم ، از شما و دولت شما نیز هیچ کمکی نگرفتم . سرمایه و تجربه ای را که با تلاش خود اندوخته بودم ، به کار انداختم و با پایی لرزان وارد بخش خصوصی شدم . نمی خواهم بگویم با قاشق و شمع در زیرزمین خانه ام انرژی هسته ای تولید کردم ولی شرکت کوچکی را تاسیس کردم که چند جوان تحصیلکرده را به دور هم جمع کرده بود. جناب رئیس جمهور ، من از شما هیچ چیز نمی خواستم . نه وام ، نه پول نفت ، نه رانت و نه هیچ چیز دیگر . من از شما فقط ثبات قوانین را می خواستم ، که آن را هم نتوانستید تضمین کنید. دوران شما دوران تصمیمات خلق الساعه بود . دوران تصمیمات استانی ، دوران تصویب صد هشتاد مصوبه در دو ساعت ، دوران انحلال سازمان مدیریت و برنامه ریزی ، دوران از بین بردن شورای پول و اعتبار . دوران ریخت و پاش اقتصادی . دوران مصرف بی رویه پول نفت . دوران رکود اقتصادی . دوران ورشکستگی صنایع . دوران صحبت از مفسدان اقتصادی و فساد روز افزون اقتصادی. آقای رئیس جمهور بی پرده بگویم دوران شما دوران بدی بود . مرا تا مرز ورشکستگی رسانده اید. ولی من به هزار زخم بر بدن ضعیف شرکت کوچکم ، هنوز ایستاده ام . هنوز مبارزه می کنم . آقای رئیس جمهور ، بارها از واژه مردم گفته اید . نمی دانم آیا مرا نیز همچون خانم رجبی که خواب شما را نیز خدمت می بیند ، مردم می دانید یا نه . بارها از کارآفرینی گفته اید . نمیدانم مرا کار آفرین می دانید یا کار آفرین در نظر شما یعنی صادق محصولی که به مدد رانت های غیبی تبدیل به غول اقتصادی و همچنین اسپانسر ستادهای انتخاباتی شما شده بود . بارها از مدیران خدوم گفته اید. نمیدانم مرا مدیر می دانید یا مدیر را فقط امثال بذرپاش میدانید که حتی به مدد امکانات دولتی نیز صنایع را به مرز ورشکستگی می کشاند. من بر خلاف شما به نام مردم سخن نمی گویم . حتی از جانب همکارانم نیز سخن نمی گویم . با اینکه می دانم به چه می اندیشند. من از جانب خود سخن می گویم . امیدوارم که به زودی با ریاست جمهوری خداحافظی کنید .