یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد. هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ، دیگری هم بود . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم . از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن . و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم . هنر نبودن دیگری !
تک تک مان سرباز اهوراییم . فرزندان پاکی و نور ، دانش و فرهنگ . ولی افسوس که آن دیگری نمی فهمد . نمی خواهد بفهمد . تقصیری هم بر گردنش نیست . اگر می فهمید که می شد خود ما . یحتمل عامل اهریمنی است . نباشد بهتر است. همچون داستانهایمان که سیاه و سفید است . نبرد لا یزال روشنی و تاریکی ، اهورا و اهریمن .
-----------------------------------------------
همین متن را بشنوید
سلام. من فکر می کنم یکی بود یکی نبود داستانش این نیست. خیلی داری سیاه می بینیا!
پاسخحذفعماد جان ، دعوتت می کنم که روایت خودت رو از یکی بود یکی نبود بگی :)
پاسخحذفستوده جان من دیگه انرژی ندارم که جواب بدم . راستش خطم تعریفی نداره . نقاشی هم مدتهاست که نمی کنم ولی در مورد شعر نو ، یه تحرکاتی دارم چند وقتی یک بار :)
پاسخحذفghashang bud,ingooneh ham mishe did
پاسخحذف